بعد از ۳۱ سال انتظار
پیکر شهید «بهروز صبوری» شناسایی شد
پس از ۳۱ سال چشمانتظاری پیکر شهید بهروز صبوری شناسایی شد.
تاریخ : 1392/12/08
به گزارش پایگاه اینترنتی بسیج، پیکر مطهر شهید بهروز صبوری که در سال 61 در منطقه سومار به شهادت رسیده بود امروز بعد از 31 سال چشمانتظاری مادر شناسایی شد.
ادامه مطلب
[ چهار شنبه 14 اسفند 1392برچسب:املت,رزمنده,عکس,شهدا,شهید,جنگ,جبهه,دل خوشی هام,بهروز,صبوری,شهید بهروز صبوری,31,سال,مادر شهید,,
] [ 13:2 ] [ طلبه ][
بعد از سه ماه دلم برای اهل وعیال تنگ شد و فکر و خیالات افتاد تو سرم.
مرخصی گرفتم و روانه شهرمان شدم.
اما کاش پایم قلم می شد و به خانه نمی رفتم.
سوز و گداز مادر و همسرم یک طرف، پسرم کوچیکم که مثل کنه چسبید بهم که مرا هم به جبهه ببر، یک طرف.
مانده بودم معطل که چگونه ...(در ادامه)
منبع :(( کتاب رفاقت به سبک تانک ))
ادامه مطلب
[ چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:شهدا,نور,نوراني,بچه,پسر,رزمنده,جانباز,جبهه,جنگ,برگشت,آقا,سوخته,سياه,سوال,راشد,مناف زاده,دل,خوش,هام,خاطره,شهدا,,
] [ 12:36 ] [ طلبه ][
در عمليات والفجر 8 خبر آوردند حاج يدا...(كلهر) مجروح شده .
با يكي از دوستان به بيمارستان رفتيم ديديم سخت مجروح است.
كتف و دست راستش خرد شده كليه اش هم آسيب ديده بود.
پرسيدم:(( حاجي حالت چطوره؟))
در حالي كه با سختي حرف مي زد گفت:((خوبم الحمدالله))
ديدم قسمتي از لبش بريده و خون مياد پرسيدم:((حاجي! لبت هم تركش خرده ؟))
گفت: (( نه ))
ديدم چهره اش در هم شد و اخماش تو هم رفت و لبانش را گاز گرفت.
لبانش درست در همان نقطه لبش كه پاره شده بود فرو رفت .
درد به سراغش آمده بود .
در حالي كه از درد به خود ميپيچيد ،كوچكترين حرفي نزد ، حتي آهسته هم ناله نكرد
وقتي اين صحنه را ديدم نتوانستم خودم را كنترل كنم
گفتم :((با خودت اين رفتار را نكن حاجي!يك دادي ،فريادي،چيزي.چرا اينجوري ميكني؟!))
صبر كرد تا دردش آروم شد دوباره لبخند هميشگي روي لب مجروحش نشست و گفت:
((ميخوام حسرت يك آخ را هم به دل دشمن بذارم))
راوي: خدابين همرزم شهيد
منبع :هفته نامه حيات طيبه
((شهيد حاج يدا...كلهر قائم مقام لشكر 10 شيد الشهدا))
[ یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:حسرت,جنگ,جبهه,شهيد,حاج,يدالله,كلهر,قائم مقام,لشگر,سيد الشهدا,راوي,خاطره,خدابين,همرزم,عمليات,رزمنده,زخمي,خون,آخ,مجروح,
] [ 10:8 ] [ طلبه ][
انبار دارمان گفت :
((يك بسيجي اينجا هست كه عوض ده تا نيرو كار ميكند،هيچي هم نميخواهد ميشود او را بدهيدش به من؟))
گفتم كو؟ كجاست؟
گفت: ((همان جواني كه دارد گوني هارا دوتا دوتا ميبرد توي انبار، همان را ميگويم))
گوني ها جلوي صورتش بود و نميشد ديدش
رفتم نزديكتر نيم رخش را ديدم ، آقا مهدي بود
او هم مرا ديد با چشم و ابرو اشاره كرد چيزي نگويم ، بگذارم كارش را بكند
دل توي دلم نبود گوني ها كه تمام شد ،چاي آوردند
گفت برويم ديگر
.
.
شهيد مهدي باكري فرمانده لشگر
[ شنبه 30 دی 1391برچسب:شهيد,باكري,مهدي,شهدا,خاطات,دل,خوشي,هام,انبار,كار,گوني,چاي,كمك,رشادت,فرمانده,لشگر,سردار,بدر,جنگ,جبهه,,
] [ 15:23 ] [ طلبه ][
امر به معروف و نهی از منکر شهید همت
همیشه به نیروها طوری تذکر می داد که کسی ناراحت نشود . سعی می کرد با شوخی و لبخند مطلب را به طرف بفهماند .
یک بار تدارکات لشکر مقدار زیادی کمپوت گیلاس به خط آورد و پشت خاکریز ریخت . ما هم که تا به حال این همه کمپوت ندیده بودیم , یکی یکی آنها را سوراخ می کردیم، آبش را می خوردیم و بقیه اش را دور می ریختیم.
در همین حال حاج همت با رضا چراغی داشتند عبور می کردند . پیراهن پلنگی به تن داشت و دوربینی هم به گردنش انداخته بود . وقتی به ما رسید و چشمش به کمپوت ها افتاد، جلو آمد و گفت : ” برادر، میشود یک عکس با هم بیاندازیم؟ ” . گفتم : “اختیار دارید حاج آقا ما افتخار می کنیم ” . کنار هم نشستیم و با هم عکس انداختیم؛ بعد بلند شد تشکر کرد و گفت : “خسته نباشید، فقط یک سوال داشتم ”
گفتم:” بفرمایید حاج آقا ”
گفت: ” چرا کمپوت ها را اینجوری وا می کنید؟ ”
گفتم: ” آخه حاج آقا، نمی شود که همه اش را بخوریم .”
در حالی که راه افتاد برود خنده ای کرد و با دست به شانه ام زد و گفت : “برادر من مجبور نیستی که همه اش را بخوری.”
بدون این که صبر کند، راه افتاد و رفت تا مبادا در مقابل او دچار شرمندگی شوم.
بعد از رفتن او فهمیدم که او از اول می خواست این نکته را به من گوشزد کند ولی برای اینکه ناراحت نشوم، موضوع عکس گرفتن را پیش گرفته بود .
برگرفته از کتاب سردار خیبر
از اینجا:
http://hayauni.ir/wp/?p=2950
[ پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:شهيد,همت,شهدا,حميد,باكري,مهدي,باكري,فرمانده,لشگر,محمد,جبهه,جنگ,
] [ 17:5 ] [ طلبه ][
مهدی باکری به ساعتش نگاه کرد.
سه ساعت از قرارش با حمید (برادرش) میگذشت؛ اما هنوز او نیامده بود.
دلش شور میزد. دعا میکرد که حمید گیر مأموران مرزی نیفتاده باشد.
آخرین نامهای را که حمید از طریق یکی از دوستانش فرستاده بود، در آورد و دوباره خواند:
مهدی جان، سلام (در ادامه )
((خاطره اي از آشنايي شهيد حميد باكري با شهيد همت))
فرستنده خاطره : وبلاگ پلاك خوني
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:شهيد,همت,شهدا,حميد,باكري,مهدي,باكري,فرمانده,لشگر,محمد,جبهه,جنگ,
] [ 14:42 ] [ طلبه ][
همه در خواب بودند
او كه صداي تلفن را شنيد شتابان به سوي تلفن در حال زنگ دويد
غافل از اين كه دويدن هايش سالهاست در زير خاك هاي گرم سرزمين نور جا مانده است
دوباره زمين خورد و اين زمين خوردنها سالهاست كه با اوست
و دوباره حكايت پاي كه رفت و افلاكي شد و جسمي كه ماند و زميني شد
سالهاست اين دل شكسته ميان نگاه و سخن هاي تلخ مردمي از جنس مردمان كوفه در حسرت پايست كه عروج كرد و صاحب پا را جا گذاشت ....
جوان ديروز جانباز امروز