گلوی خشکیده مرا هیچ آبی سیراب نمیکند
مگر شهادت...
شهیدگرانقدر احمد صحری از شهدای استان قم
تـو را بـه خـدا دیگـر نامـه ننـویس . .
__________________________
سلام
الان طلائیـه ام .
تـو را به خـدا دیگـر نامـه ننویس .
نپرس چــرا، كـه بغضــم مـیتـركـد .
مـن و مـا مـیجنگیـم تـا خـدایــیتـریـن آسمـان جهـان مـال تـو باشـد.
مـادر! برایـم دعـا كـن، برای دلتــــ دعـا میكنـــم . . .
___
متن: از دستـــ نوشتـه هاى شهـدا
بهمون گفت « من تند تر می رم، شما پشت سرم بیاین .»
تعجب کرده بودیم. سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد.
غروب نشده ، رسیدیم گیلان غرب. جلوی مسجدی ایستاد. ماهم پشت سرش.
نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرون داشتیم تند تند پوتین هامان را می بستیم که زود راه بیفتیم .
گفت « کجا با این عجله ؟ می خواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم.»
[ دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:عكس,خاطره,شهدا,شهيد,مهدي,باكري,نماز,جماعت,سرعت,كيلومتر,دل,خوشي,,
] [ 11:59 ] [ طلبه ][
انبار دارمان گفت :
((يك بسيجي اينجا هست كه عوض ده تا نيرو كار ميكند،هيچي هم نميخواهد ميشود او را بدهيدش به من؟))
گفتم كو؟ كجاست؟
گفت: ((همان جواني كه دارد گوني هارا دوتا دوتا ميبرد توي انبار، همان را ميگويم))
گوني ها جلوي صورتش بود و نميشد ديدش
رفتم نزديكتر نيم رخش را ديدم ، آقا مهدي بود
او هم مرا ديد با چشم و ابرو اشاره كرد چيزي نگويم ، بگذارم كارش را بكند
دل توي دلم نبود گوني ها كه تمام شد ،چاي آوردند
گفت برويم ديگر
.
.
شهيد مهدي باكري فرمانده لشگر
[ شنبه 30 دی 1391برچسب:شهيد,باكري,مهدي,شهدا,خاطات,دل,خوشي,هام,انبار,كار,گوني,چاي,كمك,رشادت,فرمانده,لشگر,سردار,بدر,جنگ,جبهه,,
] [ 15:23 ] [ طلبه ][