آمدی و مثل هر روز به تک تک چادرها سر زدی و آبریزگاهها را نظافت کردی و ظرف های مانده را تمیز کردی و دستی به روی چادرها کشیدی و بی آنکه سایه هیچ نگاهی را بر خود سنگین ببینی دوباره رفتی اما در طول این همه روز نگاهی ظریف همیشه ترا می پایید. بی آنکه یک بار هم از تو بپرسد: از کدام واحدی و یا از کدام شهر اعزام شده ای؟
این قصه هر روزت بود که آرام می آمدی و آرام می رفتی مثل کسی که نمی خواهد دیگران را با سر و صدایش بیدار کند و او همچنان ترا می نگریست تا اینکه یک روز تو نیامدی. صبح شده بود آبریزگاهها، ظرفها و پتوها دست نخورده، باقی مانده بودند و آن چشم منتظر، همچنان به دنبال تو می گشت، تمام اردوگاه را زیر پا گذاشت اما خبری از تو نبود برای کاری به ستاد لشکر آمدو تو در جمعی از رزمندگان مشغول گپ زدن بودی. او جلو می آید و می گوید: برادر چرا امروز به چادرها نیامدی؟ و تو فقط لبخندی زدی و گفتی: چشم، از فردا به موقع می آیم. دوستانت از او می پرسند: برای چه کاری باید بیاید؟ و او می گوید: ایشان هر روز می آمد آبریزگاهها را تمیز می کرد ظرفها را می شست و پتوها را جمع و جور می کرد اما امروز ندیدم بیاید. دوستانت عصبانی می شوند و به او پرخاش می کنند که: می دانی چه می گویی؟ و او متعجب و هراسان گویی به چشمهایش شک می کند و م یگوید: والله خودش بود، دروغ نمی گویم. به او تشر می زنند که: اصلا می دانی او کیست؟ و او با تعجب می گوید: نه
دوستانت می گویند: او فرمانده لشکر حاج اسماعیل دقایقی است. و تو که اکنون رازت برملا شده است در مقابل چشمهای گرد شده او فقط لبخند می زنی...
[ دو شنبه 21 اسفند 1391برچسب:عكس,خاطره,شهدا,شهيد,حاج,اسماعيل,دقايقي,فرمانده,لشكر,دل,خوش,دل خوشي هام,
] [ 1:13 ] [ طلبه ][
دست دیگر شهید مفقودالاثر صداقتی درعملیات محرم قطع شد و در این هنگام شاسی گوشی را با پا فشار داد و گفت:
«این دستم هم مثل آن دستم شده و زیاد نمیتوانم حرف بزنم، سلام مرا به حضرت امام برسانید و بگویید:
رزمندگان در اجرای اوامر شما کوتاهی نکردند، وضع ما خوب است؛ مهمات،غذا، همه چیز داریم، منظورم را که میفهمید؟»
منظورش این بود که به امکانات مذکور شدیداً نیازمند بودند.
- پس از چند لحظه صدای او قطع شد؛ هر چه او را صدا زدند،جواب نداد؛ بعد خبرآمد که آن عزیز بزرگوار در همان لحظه به شهادت رسیده است.
(( خاطرات شهدات دل خوشي هام ))
[ جمعه 13 بهمن 1391برچسب:شهيد,شهدا,مفقود,اثر,صداقتي,خاطره,شهدا,دل,خوش,دل خوشي هام ,,
] [ 20:56 ] [ طلبه ][
بعد از سه ماه دلم برای اهل وعیال تنگ شد و فکر و خیالات افتاد تو سرم.
مرخصی گرفتم و روانه شهرمان شدم.
اما کاش پایم قلم می شد و به خانه نمی رفتم.
سوز و گداز مادر و همسرم یک طرف، پسرم کوچیکم که مثل کنه چسبید بهم که مرا هم به جبهه ببر، یک طرف.
مانده بودم معطل که چگونه ...(در ادامه)
منبع :(( کتاب رفاقت به سبک تانک ))
ادامه مطلب
[ چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:شهدا,نور,نوراني,بچه,پسر,رزمنده,جانباز,جبهه,جنگ,برگشت,آقا,سوخته,سياه,سوال,راشد,مناف زاده,دل,خوش,هام,خاطره,شهدا,,
] [ 12:36 ] [ طلبه ][
از تداركات تلويزيون برايمان فرستاده بودند.
گذاشتيمش روي يخچال. يك پتو هم انداختيم رويش .
هر وقت مي رفت ، تماشا ميكرديم .
يك بار وسط روز برگشت .
وقتي ديد گفت (( اين چيه؟))
گفتم (( از تداركات فرستاده اند ))
گفت (( بقيه هم دارند ؟))
گفتم (( خب نه !))
فرستادش رفت ؛
مثل كولر و راديو ...
-------------------------------------------------------------------------------------------
آيا مسئولين و دولت مردان و مجلسي ها و ... از خودشان ميپرسند كه ((بقيه هم دارند؟))
من از طرف مردم ميگويم (( خب نه ))
و آيا ماشين هاي مدل بالا ، مبل و مان آن چناني ، خانه هاي چند صد متري ، سفر هاي كيش و دبي و ... ، و خيلي چيز هاي ديگر را فرستاديد برود؟
شهدا هم سن شماها هستند (( اين كجا و آن كجا ))
[ سه شنبه 26 دی 1391برچسب:دل,خوش,هام,شهيد,مهدي,باكري,فرمانده,خاطره,شهدا,تبريز,كولر,راديو,دولت,مجلس,سران,يارانه,مسئول,مسئولين,سيره,شهدا,,
] [ 13:7 ] [ طلبه ][
يخ نمي رفت توي كلمن
با مشت كوبيدم روش
بهم گفت : الله بنده سي (بنده ي خدا به زمون تركي) توي خونه ي خودت هم اينجوري به كلمن يخ مي ريزي؟
اگه مادرت بفهمه اين بلا رو سر كلمن مي آري چي مي گه؟...
[ یک شنبه 24 دی 1391برچسب:دل,خوش,هام,شهيد,مهدي,باكري,فرمانده,خاطره,شهدا,تبريز,
] [ 13:45 ] [ طلبه ][
اینجا ایران است، در جادههای منتهی به مشهدالرضا، هزاران شیفته اباعبدالله(ع) برای عرض تسلیت به ساحت قدسی ثامنالحجج با پای پیاده روانه پایتخت معنوی ایران شدهاند.
[ چهار شنبه 13 دی 1391برچسب:اربعين,عكس,پياده,امام,رضا(ع),مشهد,فقرا,پياده روي,تا مشهد,ياحسين,يازينب,يارقيه,عشق,دل,خوش,,
] [ 12:24 ] [ طلبه ][