انبار دارمان گفت :
((يك بسيجي اينجا هست كه عوض ده تا نيرو كار ميكند،هيچي هم نميخواهد ميشود او را بدهيدش به من؟))
گفتم كو؟ كجاست؟
گفت: ((همان جواني كه دارد گوني هارا دوتا دوتا ميبرد توي انبار، همان را ميگويم))
گوني ها جلوي صورتش بود و نميشد ديدش
رفتم نزديكتر نيم رخش را ديدم ، آقا مهدي بود
او هم مرا ديد با چشم و ابرو اشاره كرد چيزي نگويم ، بگذارم كارش را بكند
دل توي دلم نبود گوني ها كه تمام شد ،چاي آوردند
گفت برويم ديگر
.
.
شهيد مهدي باكري فرمانده لشگر
نظرات شما عزیزان:


دخترا در این نظرات حضور فعالی دارند
من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا بايد ميدانستم؟
من برگه امتحانى را تحويل دادم و سوال آخر را بيجواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجويى از استاد سوال کرد آيا سوال آخر هم در بارمبندى نمرات محسوب ميشود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدمهاى بسيارى ملاقات خواهيد کرد. همه آنها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما ميباشند، حتى اگر تنها کارى که ميکنيد لبخند زدن و سلام کردن به آنها باشد.
من اين درس را هيچگاه فراموش نکردهام